دیالکتیک تنهایی

ساخت وبلاگ

من دقیقا همونجایی ایستادم که آقای ابتهاج میگه:نمیدانم چه می‌خواهم،بگویم،غمی در استخوانم میگدازد. دیالکتیک تنهایی...
ما را در سایت دیالکتیک تنهایی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fshaer205 بازدید : 113 تاريخ : پنجشنبه 18 آبان 1402 ساعت: 15:56

همکارهایم مرا،زجر می دهند و کفری می کنند،اما از آن ها راه نجاتی ندارم،آتشی به جانم انداخته اند، که از درون می سوزاندم،آتشی که رنگ ندارد،آتشی که دود ندارد و شعله هایم هرچه بیشتر می شوند،تاریک تر می شوم.پدرم،پیرشده است،قامتش خمیده است و دیگر دستانش به خرمالوهای،خانه پدربزرگ نمی رسد،برای پدر غمگینم،برای خرمالوها غمگینم،برای خودم غمگین هستم،که بزرگ شده ام،ولی دستانم هنوز به خرمالوها نمی رسد،دستانم،به آرزو نمی رسد،چقدر باید بزرگ شد،هر چقدر قد کشیدم،دستانم به آسمان نرسید.پنجره ی اتاق قدیمی،پدر، هم مانند خودش آب مروارید گرفته است،از تصور باران و برگ بازمانده است،دارد،کور می شود،هر بار که پرده را کنار زدم،همه چیزها کدر و غبار آلود بودند و ستون های خانه مانند کمر پدر از درد ناله میکردند و شب ها جوری که پدر نفهمد،ناله هایشان را در مرز خواب و بیداری پدر،آرام در گوش ما که تا صبح بیدار بودیم،زمزمه میکردند.باغچه خانه پدری،خالی و خشک و یتیم بود و پدر می‌گفت عیبی ندارد، دیگر باغچه پیر شده است و من می دیدم،که از جیب های پدر،لاله می روئید.آقام صائب تبریزی میگه،دست طلب چو پیش کسان می‌کنی دراز،پل بسته ای که بگذری از آبروی خویش.بی آبرو شدم،آقاجان دیالکتیک تنهایی...
ما را در سایت دیالکتیک تنهایی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fshaer205 بازدید : 106 تاريخ : پنجشنبه 18 آبان 1402 ساعت: 15:56